محل تبلیغات شما

A dream within a dream



 گاهی به خودم نهیب میزنم با این طرز فکری که داری هرگز نمیتونی عشق واقعی رو تجربه کنی. اما این طرز فکر چیزی نیست که تنها ساخته ذهن من باشه چیزهایی هست که دست من نبوده به قول اون کارگردانه، ما به تنهایی درون خودمون زندگی نمیکنیم و  محیطی که توش هستیم تاثیر زیادی تو بوجود اومدن اونچه که هستیم میذاره.

دیدگاه، اعتقادات و حسی که هر کس نسبت به یک مفهوم داره از محیط زندگیش تجربه‌های شخصی و اون طوری که تو خودش این تجربه‌ها رو تجزیه تحلیل کرده میاد. تجربیاتی که من از ده دوازده سال زندگی خوابگاهی تو سه چهارتا شهر و روستا، تجربه‌ها و مواجهه‌های شخصی خودم، ماجراهای واقعی و ازین شاخه به اون شاخه پریدن تو دنیای رمان‌های کلاسیک روسی، اروپایی و آمریکایی‌هایی مثل مارکز و همینگوی چند افسانه قومی و محلی وقتی کنار هم قرار میگیرن و تو ذهن من و از فیلتر درونی من رد میشن، دیدگاه منو درباره‌ی "مساله عشق" بوجود میارن. شاید باورش سخت باشه ولی گاهی اوضاع طوری پیش میره که دختری که با قصه‌های مادربزرگ و عشق‌های افسانه‌ای به خواب رفته، در کودکی قصه شاهزاده و اسب سفید می‌نوشته دیگه تفسیر اسطوره‌واری ازش نداشته باشه و هر جا حرف ازش میشه ربطش بده به فعل و انفعال هورمون‌ها و نیازهای روانی دو طرف. ممکنه فکر کنی چیزایی که از کودکی تو ناخودآگاه حک شدن قدرت و تاثیرگذاری بیشتری داشته باشه اما وقتی یه اوجی رو تجربه کرده باشی یا برعکس تو شعله اشتباه مهلکی سوخته باشی اگه دچار افراط و تفریط نشی تجربه‌ برات متر و معیار و محک شناخت ارزشمندی میشه؛ نه دلت با عشقای آتشین میلرزه که مثل سوختن خار زود تبدیل به خاکستر میشن و چیزی جز گرد و خاک ازشون باقی نمی‌مونه و نه از سکوت و س توی رابطه‌ای که به آرومی پیش میره دلسرد میشی. 


تو دوره‌ی نوجوونی اولین آهنگی که از Queen شنیدم "Bohemian Rhapsody" بود که بیشتر بخاطر فرم عجیب غریبش برام جذاب بود. اون موقع زیاد دنبال آهنگاشون نرفتم ولی بعدتر که "too much love will kill you"  رو ازشون گوش دادم شدیدا روم تاثیر گذاشت و بخاطر شرایط خاصی که اون موقع داشتم خیلی باهاش ارتباط برقرار کردم. در واقع صدای فردی و اون طرزی که تک تک کلمات رو ادا میکنه منو شیفته خودش کرد. تن هر کلمه مناسب‌ترین لباس ممکن رو می‌پوشونه و به بهترین نحو اداشون میکنه، تک تکشونو. و تا حالا هم هر وقت که دوباره تو شرایط مشابه قرار میگیرم یاد اولین باری که شنیدمش میفتم و اون لحظه شیفتگی و اون ارتباط دوباره زنده میشه.و البته که کلمات تو دنیای شخصی هر کس ممکنه معانی متفاوتی پیدا کنه اما این قدرت خواننده‌ست که با طرز خوندنش همه رو توی یک جلوه خاص از اون کلمه میتونه شریک کنه. 

!

Too much love will kill you

I'm just the pieces of the man I used to be
Too many bitter tears are raining down on me
I'm far away from home
And I've been facing this alone
For much too long
Oh, I feel like no-one ever told the truth to me
About growing up and what a struggle it would be
In my tangled state of mind
I've been looking back to find
Where I went wrong
Too much love will kill you
If you can't make up your mind
Torn between the lover
And the love you leave behind
You're headed for disaster
'Cause you never read the signs
Too much love will kill you - every time
I'm just the shadow of the man I used to be
And it seems like there's no way out of this for me
I used to bring you sunshine
Now all I ever do is bring you down
Oh, how would it be if you were standing in my shoes
Can't you see that it's impossible to choose
No there's no making sense of it
Every way I go I'm bound to lose
Oh yes
Too much love will kill you
Just as sure as none at all
It'll drain the power that's in you
Make you plead and scream and crawl
And the pain will make you crazy
You're the victim of your crime
Too much love will kill you every time
Yes, too much love will kill you
It'll make your life a lie
Yes, too much love will kill you
And you won't understand why
You'd give your life, you'd sell your soul
But here it comes again
Too much love will kill you
In the end
In the end


Songwriters: Elizabeth Lamers / Brian May / Frank Musker 



خب حالا که روز تولدم تموم شد و در کل از کمتر از انگشتان یه دست تبریک شنیدم حس هنرمندی رو دارم که خودش مخاطبش رو انتخاب کرده !

+اینم بگم اینکه تولدت با جیمز دین تو یه روز باشه نشون‌دهنده هیچ اشتراکی نیست! خب ویژگی عصیان اون بزرگوار که ربطی به زندگی من نداشت امیدوارم جوون‌مرگیش یقه‌مو نگیره!


اخیرا جریاناتی اتفاق افتاده تو زندگیم که منو بیشتر متوجه تغییراتی کرده که زیاد جدی نمیگرفتمشون. اینقدر تاثیرگذار که باید اینجا ثبتش کرد. 

انگار شرافت مرده! ارزش‌ها نابود شده و دیگه پایبندی به اخلاق و سنت یه شوخی به نظر میاد، اونم در جامعه کوچیکی مثل روستای ما. به شدت ناامیدکننده‌ست که اینقدر هویت باخته و از درون خالی شدیم.

رفیق ۴۰ ساله به رفیق تهمت ی میزنه، زنی پشت دختر شریف همسایه‌ش حرف درمیاره تا یجوری ثابت کنه دختر خودش در بی‌آبرویی‌ای که به بار آورده تنها نیست، و بدتر از همه بقیه مردم که یا مثل زامبی زندگی میکنن یا انگار کور شدن و این همه کثافت که از در و دیوار میریزه رو نمیبینن و بوی گندش رو حس نمیکنن.

اون زمینی که سر تقسیم ارث چهارتا خواهر و برادر بخاطرش به جون هم افتادن چه برکتی میتونه به این سرزمین بده؟ آبی که  از چاه توی اون زمین میاد بالا غیظ و چرکه و باعث پرورش تخم حسادت و نفرت نه برکت! همسایه‌هایی که زمانی هر روز غروب جمع میشدن جلوی ایوون خونمون دیگه پیداشون نیست و مادرم که هر هفته به بزرگترهای محل سر میزد خونه نشین شده.


اون روز تو تاکسی، راننده یه آهنگ از تاتلیسس(که مسلمه یه خواننده محبوب ترکیه اینجا خیلی طرفدار داره) گذاشته بود و باهاش میخوند:

Sanki bir gün çıkıp gelecekmisin 
Sensiz ne haldeyim bilecekmisin 
Gözümden yaşları silecekmisin 
!Ağlama demenin ne faydası var

با این مضمون که وقتی نمیای ببینی بی تو توی چه حالی‌ام، وقتی نمیای اشکامو از گونه‌هام پاک کنی، اینکه بگی گریه نکن، چه فایده‌ای داره!؟

 و به همین ترتیب تو بقیه‌ی شعر هم از حرفایی که دردی رو دوا نمیکنه گفته.

همین جور که گوش میدادم رفتم تو فکر که رفتار و مخصوصا حرف زدنم به شدت از این قاعده که " حالا چه فایده‌." پیروی میکنه،  البته چون خودم اینجوری دوس دارم و از تبریک یا تسلیت‌های خشک و خالی، ابراز محبت‌های موذیانه، تعریف و تمجیدهای بادمجون دور قاب چینانه (!) متنفرم با بقیه هم اینطور رفتار میکنم. 

بگذریم که بعضی وقتام  به شکل افراطی، اینقد که گاهی مثلا  تو تبریک یا تسلیت گفتن‌ها حس میکنم تو جمع چند نفر به موضوع اشاره کنن تمومه و لازم نیس منم همون جملات رو تکرار کنم(واجب کفایی:|) یا اگه بگم، حتما از یه جمله بندی متفاوت و شخصی استفاده کنم. گاهی حس میکنم این رفتار باعث میشه طرف فکر کنه بی‌ادب یا خوشبینانه‌ش حواس پرتم! و البته که ناراحت میشم مدام ازم گلایه کنن که بی‌توجه یا حتی مغرور. اونا نمیدونن من اینقد با صداهای تو ذهنم درگیرم که نمیتونم خودمو از بیرون ببینم که این رفتارم از نظر طرفم چجور به نظر میرسه مخصوصا اینکه دنیای ذهنی من و اطرافیانم و انتظارات و ارزش‌هامون فرسنگ‌ها فاصله داره از هم. وقتی بدونی یه صفت تو آدم از کجا میاد، از کدوم اعتقادش از کجای تربیت یا تجربیاتش، خیلی تصویر درست‌تری از اون شخص برات می سازه تا اینکه فقط به آدما برچسب بزنی: کم‌حرف، منزوی، بدبین، سهل‌انگار و.


کریستوفر همیلتن خطاب به همسرش در بخش سپاسگزاری کتابش نوشته:

".اما بزرگ‌ترین هدیه‌ی او برایم این بوده که زنی است بسیار ژرف‌اندیش و صادق که وجودش اطمینان خاطر دوباره‌ای است برای من که می‌توان زندگی را گذراند و چیزهای واقعا ارزشمندی از آن به چنگ آورد، اما روح خود را تسلیم نکرد".

 - چقد آدم دوس داره مثل همچین زنی باشه و منشا چنین الهام و اطمینانی.

-یادم نیس کجا خوندم که یه چیز جالب درباره‌ی سپاسگزاری‌های اول کتاب‌ها اینه که اکثر نویسنده‌های مرد متاهل از فداکاری‌ها و تشویق و همراهی همسرشون توی نوشتن کتاب، تشکر میکنن اما خیلی کم پیش میاد که نویسنده‌های زن این کارو بکنن. 

- "ایران درودی" تو مستند "زن، نور، نقاشی" میگه  امکانات زن بودن راه های بیشتری رو باز میکنه و چون وقتی آدم رو جدی نمیگیرن کاری که انجام میده خیلی موثرتر پیش میره.


یه وقتی تو دفترچه‌م نوشتم:

"گفته شده طبیعت زیبای ونیز، الهام‌بخش آنتونیو ویوالدی در خلق شاهکارش "چهار فصل" بوده. آینه‌ی درون ویوالدی اون همه زیبایی‌ای که شاهدش بوده رو به شکل بی‌نظیری مثل قطعه بهار بازتاب داده. زشتی در رفتار و منش و محصولات ذهنی هر کس، ممکنه از جهان زشتی بیاد که شاهدش هست یا از آینه درونش."

اکثرا از تاثیر محیط روی چیزی که هستیم یا می‌شویم، حرف می‌زنیم. اما خب مسلما عوامل دیگه‌ای که چیزی که هستیم رو می‌سازه امکانات و فیلتردرونیات ماست.

اینکه دیدن رابطه‌ی سرد و پرتنش پدر و مادرم باعث شده بردارم از بچگی قانع بشه که عشقی در کار نیست، در حالی که برای من که تو همون خانواده بزرگ شدم، فیلما و داستانای رمانتیک دلیلی بر وجود عشق بودن و ذهنیتم طوری شکل گرفت که سال‌ها منتظر ورود اون شخص رویایی به زندگیم بودم(!) تفاوت تجربه‌های شخصی و فیلترهای درونی من و برادرم رو واسم واضح‌تر میکنه.


توی فصلی از فیلم ژاندارک ساخته ی لوک بسون که ژاندارک داره با اون شیطان (نفس خودش یا حالا هرچی) صحبت میکنه یه جاش به ژاندارک میگه اون شمشیری که تو بچگی سر راهت قرار گرفته  و تو اونو یه نشونه میدونی، فقط یه شمشیره نه یه نشونه، میتونسته به هر دلیلی اونجا افتاده باشه، مثلا دو نفر داشتن با هم مبارزه میکردن و شمشیر یکیشون اونجا افتاده، یا وقتی یه سوار به سرعت داشته از اونجا رد میشده شمشیرش از لباسش جدا شده و افتاده اونجا یا حتی خیلی غیرمنطقی یکی که داشته رد میشده همینطوری اون شمشیر رو انداخته و رفته! اما از بین همه این امکان‌ها تو اونی رو تصور کردی که دلت میخواست؛ اینکه اون شمشیر از آسمان با نور الهی نازل شده تا سر راه تو قرار بگیره.

You didn't see what was, Joan! You saw what you wanted to see.


یه بار یه دانشمند از دالایی لاما(رهبر مذهبی بودیسم) میپرسه: "چیکار میکنی اگه یه حقیقت علمی عقاید مذهبی تو رو نقض کنه؟"
اون بعد از کلی فکر کردن جواب میده: " به تمام اون اسناد علمی نگاه میکنم، تمام تحقیقات انجام شده رو میبینم و واقعا سعی میکنم درکش کنم. و در آخر اگر مشخص شد شواهد علمی، عقاید منو نقض میکنه، عقایدم رو عوض میکنم". 

در اینجا جا داره یه دانشمند هم از خودش بپرسه: " چیکار میکنم اگه یه چیز معنوی عقاید علمی منو به چالش بکشه؟" 


یه مدتیه که صدای سوت همیشگی که تو سرم میشنوم آزاردهنده شده امروز که از سر کار برمیگشتم تو ماشین صدای سوت منو یاد چند وقت پیش انداخت که برای انجام معاینات بیمه  با همکارم رفته بودیم مطب دکتر. یه قسمتی از معاینه مربوط به شنوایی بود. وارد یه اتاقک شدیم یه آقایی با هدفون متصل به یه دستگاه ایستاده بود. هدفون و یه کنترل کوچیک که روش فقط یه دکمه بود داد دستم و گفت وقتی چیزی شنیدی دکمه رو فشار بده. به محض اینکه هدفون رو گذاشتم بیب‌های خیلی ضعیفی حس کردم و غرق توی افکارم نمیدونم منتظر چی بودم که دکمه رو فشار ندادم یهو دیدم آقاهه داره جلوم دست ت میده هدفونو برداشتم گفت چرا عکس‌العملی نشون نمیدی چیزی نشنیدی اصلا؟ گفتم عه مگه چیزی پخش کردین؟ گفت آره سه چهار بار! گفتم عه؟ اونا رو باید میگفتم؟ من فک کردم نویزه اونا :)

دوستم از خنده روده‌بر شده بود میگفت دیوانه مثلا الان منتظر بودی صدای غرش شیر بیاد از توش؟ یا آهنگ پخش کنن برات؟ :)

چون هدفون برای من بیشتر مود خلسه و آهنگ گوش کردن رو تداعی میکرد اون لحظه فراموش کرده بودم موقعیت معاینه پزشکیه.  :)


خونه ی ما بچه ها توی روستاست. دیشب موقعی که از سرما پتومو تا زیر چونه‌م بالا کشیده بودم از اون دور دورا صدای روباه میومد. صدای زوزه‌ی غمگینش منو یاد قصه ی روباه کوچولو انداخت.
روزی بود و روزگاری. بچه روباهی نزدیکیای دهی دوردست‌ زندگی میکرد. یک روز که دنبال غذا تا نزدیکی‌های ده اومده بود چشمش به انگورهای درشت باغ حاج رضا افتاد که حسابی درشت و آبدار شده بودند و اینقدر زیاد بودن که قسمتیش از دیوار آویزون شده بود. روباه کوچولو دهنشو وا کرد و پرید سمت انگورها، اما انگورا خیلی بالا بودن‌. روباه دوباره سعی کرد اما اینبار هم دهنش نرسید. چندین بار دیگه هم پرید اما موفق نشد و خسته و ناامید راهشو کشید و رفت در حالی که تو دلش میگفت نه بابا من میدونم حتما انگورش تلخه!

.

.

.

از طرف مدرسه واسه شرکت تو کلاس‌های قصه‌گویی معرفی شدم و فردا اولین جلسه‌ست. میخوام تو کلاس قصه بالا رو تعریف کنم. 


این چند وقته اکثر شبا داشتم برای تزیین کلاس ماکت و پوستر و کاردستی های مختلف درست میکردم. هفته قبلشم بعد از ظهرها مینشستم پای چرخ خیاطی و دوتا بلوز واسه خودم دوخته بودم. به کلی یادم رفته بود من عاشق استفاده کردن از دستام هستم. خیلی لذت بخشه وقتی یه چیزی رو خودت به وجود میاری. اینقد کیف کردم که حتی یه لحظه از ذهنم گذشت کاش به جای ده دوازده سال دوری از خونه و درس و دانشگاه میرفتم پی همین کار شاید خیاط یا نقاش خوبی میشدم. کاش پدر و مادرم منو از پای دارقالیچه کوچولوم نمی‌کشیدن کنار تا بشینم پای درسی که به دردم نخواهد خورد. 


Midnight in Paris یه فیلم از وودی آلن است که شخصیت اصلیش یه نویسنده ست که هر شب ماشینی میاد و اونو به گذشته میبره و اونجا هنرمندای هر دوره رو ملاقات میکنه. ممکنه فیلم زیاد خوبی نباشه ولی جالب اینه که در عین حال که داره کلیشه‌ی "اون قدیم ندیمای خوب" رو به چالش میکشه شخصیتی  هم توش هست(نقشی که marion cotillard بازی میکرد) که هنوز باورش همینه و در آخر هم تصمیم میگیره تو گذشته بمونه و همراه شخصیت اصلی به زمونه خودش برنگرده.

+یادمه  یکی بهم گفته بود تو پنجاه سال دیر به دنیا اومدی، اگه اون موقع‌ها بودی بهتر از الان از زندگی لذت میبردی و از معاشرت با اون آدما خوشوقت‌تر میشدی.


جدیدا ترکیب جالبی برای مایه ماکارونی کشف کردم که بسیار اونو چسبناک میکنه و لطافت خاصی به ماکارونی میده. از طرفی با امتحان کردن یه روش خیلی ساده شیرکاکایویی با غلظت بالاتر درست کردم که نوشیدنش هیجان‌انگیزه :)

یه حسی بهم میگه کشفیاتی که کردم احتمالا سال‌هاست داره توسط آشپزها استفاده میشه، اما خب این چیزی از هیجان‌انگیزی نتیجه کم نمیکنه.

+شاید یه زمانی هم بیاد دوستای بچه‌هام ازشون بخوان میشه مارو دعوت کنی خونتون تا از کوکی‌های مامانت بخوریم. یا اگرم یه زمانی پیر و تنها و بدعنق شدم به خاطر شیر کاکائو غلیظ هم که شده کسی به دیدنم بیاد.


بیشتر دیده‌ها و شنیده هام گواهی بر لذت انتقام و حتی جذابیت اون هستن. مخصوصا انتقامی سرد و سخت و به وقت! اما بخشش فرآیند پیچیده‌تری داره و میگن درگیر فرآیند این پیچیدگی شدن خلاف ترجیح مغزه. این روزا درگیر انتخاب جای ویرگول توی جمله‌‌ای مشابه عنوان پست هستم. بیشتر به مزه انتقام زیر دندون‌هام فکر میکنم و گاهی هم به پوچی بعدش. اگه بخشش یه هدیه‌ست هم پای بضاعت و مناعت هدیه‌دهنده در میونه هم شان و ظرفیت گیرنده.


نیمی از استان گلستان به نوعی درگیر سیل و تخلیه خونه‌شون هستن نیم دیگه‌ش هم نگران روان‌آب‌هایی که از سدها سرازیر شده و کم کم داره میرسه به روستاهاشون. اونوقت شبکه گلستان آهنگ و گل و بلبل و خنده بازار پخش میکنه. اطلاع‌رسانی لحظه‌ای که بماند، دریغ از یه زیرنویس! از اون طرف هم بخاطر مدیریت ضعیف کانال‌های قدیمی آب چندین ساله از بین رفته و مسیر آب به سمت رود مسدوده و الان معلوم نیس سیلاب چجوری خودشو از زمین های پایین‌دست رودخونه‌های کوچیک و سدها میخواد برسونه به گرگان‌رود. راه حل نبوغ‌آمیز مسئولین هم هدایت آب به زمین‌های کشاورزیه، تا آب وارد شهر نشه.


چهار  روز از وقوع سیل در استان گلستان گذشته و متاسفانه سه روزه خبری از استاندارمون نیست کسی اطلاعی نداره ازشون؟ اگر دیدینشون بگید مردم خودشون کنترل اوضاع رو به دست گرفتن هر جا هست بمونه نیازی به مراجعتشون نیست!

+بعد از گذشت چهار روز از وقوع سیل هنوز هم اطلاع رسانی بسیار ضعیف، امدادرسانی از طرف نهادهای دولتی کند، پیش‌بینی‌ها همه نادرست، استاندار، میسینگ! سه روزه نه در جلسات حاضر شده نه جلوی دوربین، حتی در تماس تلفنی رئیس جمهور هم معاونشون صحبت کرده به جاش. 


حادثه از دو روز گذشته از شرقی ترین روستاهای شهرستان مراوه تپه شروع شد و سیلاب حرکت کرد به سمت دریا. توی مسیر روستاهایی که کنار گرگانرود هستن تخلیه شدن و دچار آب گرفتگی از نیم متر تا دو متر شدن و راه‌های بین روستاهای توابع شهرستان آق‌قلا و گنبد و کلاله و مراوه‌تپه قطعه و دو سه تا جاده کمربندی آق قلا و گرگان به آزادشهر مسدود نشده. اطلاع‌رسانی خیلی ضعیف بود، درواقع خود مسئولین هم پیش‌بینی درستی از ابعاد واقعه نداشتن و حتی دستور تخلیه هر روستا توی مسیر سیلاب در آخرین دقایق که دیگه فقط با قایق و تراکتور میشد رفت و آمد کرد، صادر شد. بستر مسیرهای فرعی گرگانرود در اثر خشکی بالاتر اومده بوده و کانال‌ها و آب‌راه‌های قدیمی که در گذشته آب از اونجاها مسیرشو به سمت دریا طی میکرد تخریب یا پر شده احتمالا در اثر خشکسالی‌ها یا اجرای ناقص و بدون آینده‌نگری طرح‌های هادی روستاها و سیلاب وارد روستاهای حاشیه گرگانرود شده. صدا و سیمای استان گلستان در ۲۴ ساعت اول وقوع حادثه تقریبا هیچ اشاره‌ای به موضوع نکرد حتی در حد زیرنویس  و مشغول پخش برنامه‌های عیدانه بود. از دیروز هم که شروع به پوشش خبری کرده دقیقا مطابق آنچه انتظار داشتیم خبرها بسیار مختصر و به طرز ساده‌لوحانه‌ای خوشبینانه و ناقص گزارش میشد در حدی که گفتم دستور تخلیه روستاها در آخرین دقایق اعلام میشد و تا الان این حادثه هیچ سخنگویی نداشته و قسمت اصلی اطلاع رسانی از طریق کانال‌های تلگرامی غیررسمی انجام شده.

+آب به روستای ما وارد نشد ولی چون تنها راهکار ستاد مدیریت بحران هدایت قسمتی از سیلاب به زمین‌های کشاورزی بود، زمین‌هامون پر از آبه و خسارت زیادی وارد شده.

+همچنان خبر واضحی از گلستان در شبکه خبر و بخش‌های مهم خبری دیگه نیست. 


قبلنا، یعنی ده پونزده سال پیشا، عادت داشتم هر شب تابستون، وقتی مطمئن شدم همه خوابیدن، از جام میومدم بیرون و خیلی آروم در رو باز میکردم و میرفتم تو ایوون میشستم و به آسمون خیره میشدم و به هیچ‌ چی فکر نمیکردم. دلیل خاصی نداشت فقط این کار انگار جای خالی کسی یا حسی رو در من پر میکرد. خیلی ساله که مرتب این کارو نمیکنم و حتی چند وقت یادم هم رفته بود که همچین عادتی داشتم و فقط بعضی شبا که احساس درموندگی و کلافگی میکردم میرفتم تو ایوون. الان تنها چیزی که از اون عادت باقی مونده وقتایی هست مثل دیشب که فقط پنجره بالای سرم رو کمی باز میکنم و بی‌هدف خیره میشم به منظره روبرو، ذهنم خالی میشه و حسی شبیه شناور شدن رو تجربه میکنم.


اون شب خواب دیدم یه بچه تو بغلم هست و مثل همکارم که بعضی روزا بچه‌شو میاره مدرسه، دارم میبرمش تو کلاسم و شاگردام باهاش بازی میکنن. هنوز حسی که از بغل کردنش داشتم، گرمای تنش، پوست لطیف و نازک لب‌هاش و لپ‌های گوشتالوش یادمه. 
عجیبه از وقتی بیدار شدم حس میکنم یه روزی اون بچه مال من میشه. حالا به هر طریق!

+شایدم صرفا یه میل پنهانیه تو وجودم که دوس داشته اون بچه رو داشته باشه. کسی چه میدونه!


یه تومنی که جمع کرده بودمو دادم بابت یه پیرهن و یه دامن و یه بلوز و چارقد که تو عروسی دوتا از همکارام بپوشم و الان آه در بساط ندارم بعدشم که سیل اومد و عروسیایی که براشون لباس خریده بودم کنسل شد. کاش به جاش اون چندتا کتابی که میخواستمو می خریدم و الان منتظر تخفیف کتابفروشی نبودم.
یکی دو هفته اخیر از اپلیکیشن طاقچه چند تا کتاب خوندم که دوس دارم نسخه چاپی‌شونو بخرم. در ضمن تایپ و ویرایش این اپلیکیشن واقعا افتضاح بود. 

جدیدا فصل اول سریال twin peaks دیوید لینچ رو نگاه کردم. خیلی جذاب و هیجان‌انگیز بود دیدنش. یه سریال تو ژانر پلیسی جنایی که نظیر نداره فصل اولش و از همه بهتر قسمت اولش که خود لینچ کارگردانی کرده با مایه‌های سورئال و پر از المان‌های مخصوص خودشه. اصلا شبیه سریالایی که قبلا دیدم نبود.  ویژگی‌های شخصیت‌ها واقعا برام عجیب و جالب بود و ری‌اکشن‌ها آدمو به فکر فرو میبرد.خلاصه که تجربه باحال و خاصی بود.


+چند لحظه پیش داشتم خبر واژگونی قایق حامل نیروهای داوطلب که تو جریان وقوع سیل تو گمیشان بودن رو پیگیری میکردم که همین الان خبری منتشر کردن و نوشتن که دونفر از پنج نفرمفقودی رو مرده پیدا کردن. 

تو پس زمینه افکار پریشون و بهت و سکوت هامون، هوا سرده و بارون ریز و یکنواخت قشنگی داره میباره و این بار به جای جاری کردن سیلاب داره تن و روح شهر و آدماشو میشوره و میبره. حس میکنم از دور صدای فریاد چندتا مرد میاد و صدای شیون زنی بی‌پناه.


اون شب خواب دیدم یه بچه تو بغلم هست و مثل همکارم که بعضی روزا بچه‌شو میاره مدرسه، دارم میبرمش تو کلاسم و شاگردام باهاش بازی میکنن. هنوز حسی که از بغل کردنش داشتم، گرمای تنش، پوست لطیف و نازک لب‌هاش و لپ‌های گوشتالوش یادمه. 
عجیبه از وقتی بیدار شدم حس میکنم یه روزی اون بچه مال من میشه. حالا به هر طریق!

+شایدم صرفا یه میل‌ه تو وجودم که دوس داشته اون بچه رو داشته باشه. کسی چه میدونه!


چند روز پیش تو این فکر بودم که برای تولد دوستم از طریق سایت گل‌بازار چند شاخه گل بفرستم. کافیه دسته گل و نوشته مورد نظرتون و اسم و شماره تلفن طرف رو بهشون بگی اونوقت اونا خودشون بهش زنگ میزنن و میگن یه بسته داری آدرس بده کجا تحویلتون بدیم.

تصور میکردم چقد موقع شنیدنش سورپرایز و خوشحال میشه و صورت و لبخندشو تو ذهنم تجسم میکردم.

 چون خودم دوستی  داشتم که خارج از ایران زندگی میکرد و تا حالا خونمون هم نیومده بود و از این طریق بسته‌ای برام فرستاد و واقعا برام قشنگ بود، حس خوبی داد. ولی یه چیزش برام خوشایند نبود اینکه وقتی خودم هدیه‌مو براش نبرم و چشم تو چشم خوشحالیشو نبینم چه فایده.؟

یا به قول سعدی :

"یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم، ناگاه مغیب افتاد. پس از مدتی که بازآمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی. گفتم: دریغ آمدم که دیده‌ی قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم".



غروب بی‌نهایت زیبا و بی‌نهایت غم‌انگیزی بود امروز. دیدن درخشش نور خورشید در حال غروب روی گندم‌های تازه سربرآورده منو دوباره یاد دوران نوجوانیم انداخت وقتی که میتونستم خودمو بندازم رو یه دسته کاه تازه  یا روسریمو ببندم دور گردنم و ولو بشم رو چمن‌های پرپشت و همینطور رویاپردازی کنم، تنها کاری که هیچ کس رو یارای  گرفتنش از من نیست و چه رویاهایی که می‌آیند!


چند روز پیش تو این فکر بودم که برای تولد دوستم از طریق سایت گل‌بازار چند شاخه گل بفرستم. کافیه دسته گل و نوشته مورد نظرتون و اسم و شماره تلفن طرف رو بهشون بگی اونوقت اونا خودشون بهش زنگ میزنن و میگن یه بسته داری آدرس بده کجا تحویلتون بدیم.

تصور میکردم چقد موقع شنیدنش سورپرایز و خوشحال میشه و صورت و لبخندشو تو ذهنم تجسم میکردم.

 چون خودم دوستی  داشتم که خارج از ایران زندگی میکرد و تا حالا خونمون هم نیومده بود و از این طریق بسته‌ای برام فرستاد و واقعا اتفاق قشنگی بود برام، حس خوبی داد. ولی یه چیزش برام خوشایند نبود اینکه وقتی خودم هدیه‌مو براش نبرم و چشم تو چشم خوشحالیشو نبینم چه فایده.؟

یا به قول سعدی :

"یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم، ناگاه مغیب افتاد. پس از مدتی که بازآمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی. گفتم: دریغ آمدم که دیده‌ی قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم".


فردا بالاخره مدرسه‌هامون باز میشه. حالم از مدیر و نوچه‌های پاچه‌خوارش بهم می‌خوره ولی به روی کسی نمیارم، به جز عایشه و آسیه که مثل خودم هستن و گاهی دور از چشم مدیر و معاون، پشت در کلاسمون غیبت مدیر رو می‌کنیم! دلم برای شاگردام تنگ شده، تصمیم گرفتم تو سال جدید کمتر عصبانی بشم! 

ناخنمو سه هفته بود کوتاه نکرده بودم و حسابی بهش می‌رسیدم و با سوهان قشنگش می‌کردم، تا وقتی میرم  عروسی و مراسم نامزدیِ دو سه تا از دوست و آشناها، لاک که میزنم قشنگ و یکدست باشه اما بخاطر سیل همه کنسل شد و منم امروز از ته زدمشون. قبل باز شدن مدرسه‌ها و فشرده شدن برنامه‌م یکم به اوضاع خونه رسیدم. اول از همه سر صبح مثه هر دختر یا زن روستایی دیگه هنوز صبونه نخورده رفتم و ایوون بالا و پایینو آب و جارو کردم بعد هر چی لباس کثیف تو سبد کنار لباسشویی بود شستم و بدون اینکه روسریمو که مثه ی گیلانی گره زده بودم بالای سرم، باز کنم رفتم تو حیاط و پهن کردم لباسارو. هر تیکه لباسو قبل اینکه بندازم رو بند دو سه بار" شترق"، می‌تدم، خیلی حس پروفشنال بودن می‌داد:)) البته تو پرانتز بگم هیچی لذتبخش‌تر از شستن و پهن کردن ملافه‌های سفید زیر تیغ آفتاب نیس. عصری هم اومدم هال و پذیرایی و آشپزخونه رو گردگیری و جارو کردم و در نهایت در اوج خستگی روسریمو تدم و ولو شدم وسط اتاق که یهو صدای گاو همسایه اومد. یه لحظه خواستم برم اونم بدوشم ولی این دیگه واسه من زیادی بود. به جاش نشستم کتاب کهنه‌ی دست دومی که چند وقت پیش از دست فروش کنار پارک‌شهر گرگان خریده بودمو گرفتم دستم. کتابه همسن خودم بود! اسمش هست "نقدی بر زندگی و آثار آنتوان چخوف" که تشکیل شده از چهار مقاله از چهار نویسنده،از جمله ماکسیم گورکی و همسر چخوف که ۶ سال آخر زندگی رو باهاش بود. مقاله گورکی و چیزهایی که از چخوف گفته بود خیلی تاثیرگذار بود و منو یاد وضعیت الان کشور خودمون انداخت. مقاله دوم از الگا کنیپر همسرش، با شرح زندگی خود الگا شروع میشد که یک نفس خوندم اینقد که جذاب بود و خوبم نوشته شده بود. 

و می‌دونید موقع انجام دادن تک تک این کارایی که گفتم (نوشتم!)  تو پس زمینه ذهنم چی بود؟ 

"من بزرگترین دختر مجرد توی فامیل پدری و هم مادری هستم!"  :|  و وقتی متوجه این فکر شدم از خنده غش کردم، غش :)))


بعضی وقتا که حوصله‌م سر رفته و میخوام یکم به وجد بیارم خودمو ده دقیقه اول قسمت اول سه‌گانه "ارباب حلقه ها " رو نگاه میکنم، واقعا کم‌نظیره.

از دیروز که با پخش شدن عکس سیاهچاله‌ی مرکز فلان کهکشان همش دارن با چشم سایرون مقایسه‌ش میکنن دوباره یاد فیلم افتادم و این متن که "احسان رضایی" در شماره ۱۵ مجله "کرگدن" نوشته رو از کانال تلگرامش کپی میکنم اینجا. باشد که مقبول سلیقه‌تان افتد! 

 

روزی برای تالکین


خواننده‌ای که شما باشید، روز ۲۵ مارس (۵ فروردین) سالگرد نبرد مقابل دروازۀ سیاه موردور است که حقۀ گندالف بود برای منحرف کردن ذهن دشمن تا فرودو بتواند حلقۀ قدرت یا همان ارباب حلقه‌ها» را از بین ببرد و این‌طوری سائورون نابود شد (۲۵ مارس سال ۳۰۱۹ از دوران سوم). 


مثل همیشه کار، کار انگلیسی‌هاست و پلیدترین اهریمن تاریخ فانتزی را هم یک انگلیسی خلق کرده. انگلیسی‌جماعت خودشان زمانی برای نصف دنیا حکم هیولا را داشتند و مدام به توی شیشه کردن خون مستعمرات مشغول بودند و چه بسا به خاطر همین باشد که هیولای فرانکشتاین، کنت دراکولا، درندۀ باسکرویل، دکتر جکیلی که نصفه‌شبها تبدیل به مستر هاید می‌شد و روی سگش بالا می‌آمد، . و بالاخره اسمشو نبر، یا اگر مرگخوار نیستید لرد ولدمورت، همگی مخلوق ذهن نویسندگان بریتانیایی است. با این حال سائورون از هرچی دیو و دد و غول و اهریمن و وسواس الخناس، ترسناکتر است. چون دوزار رحم و شفقت در کارش نیست و برخلاف باقی شیاطین که گاهی هم وسوسه و پیشنهادهای بیشرمانه می‌کنند، این بابا همه‌اش با توسری و کتک و رعب و وحشت، کارش را پیش می‌برد.

سائورون، در زبان اِلفی به معنای منفور است. اما او از اولش هم اینطوری نبود. برای خودش کسی بود و از دسته جادوگرهای درستکاری مثل گندالف به حساب می‌آمد و اسمش مایرون» بود به معنای ستودنی؛ اما چه چاره با بخت گمراه؟ به قول شیخ سعدی ظلم در جهان اول اندکی بوده است هر که آمد برو مَزیدی کرده تا بدین غایت رسید». 

قصه می‌گوید آن اولِ اول که غیر از خدا هیشکی نبود، خدا موجوداتی آفرید که ما بهشان می‌گوییم فرشته و در ارباب حلقه‌ها تالکین بهشان والار» می‌گوید. قرار شد این والارها سرودی بخوانند تا از آن سرود، عالم هستی به وجود بیاید. یکی از والارها، به اسم مِلکور، موقع خواندن سرود به سرش زد که چرا فقط از روی این نُت که گفته‌اند بخواند، از خودش چیزهای اضافه و کم کرد. تالکین می‌گوید هرچه درد و رنج و تباهی از همین خارج خواندن ملکور به وجود آمد و نداشتن هارمونی یعنی شرارت و از اینجور حرفها که راست کار استاد الهی قمشه‌ای است. مِلکور به واسطۀ همین فضولی از درگاه رانده شد. آن سائورون که حرفش بود، گول همین ملکور را خورد و شد خدمتکارش و مثل پسر نوح، خاندان رسالتش گم شد. طرف که از اول جزو جادوگرها بود و یک چیزهایی خودش توی چنته داشت، یک چیزهای علیحده‌ای هم از این ملکور یاد گرفت و کم‌کم شد اوستای کار. عاقبت والارها دست به یکی کردند و ملکور را به خارج از مرزهای جهان تبعید کردند تا برای ابد سرگردان بماند. سائورون شد ارباب جدیدِ تاریکی. 

او استاد ایجاد توّهم و تغییر شکل بود. یکی دو بار خودش را با عنوان پیر خردمند به ملت معرفی کرد و حتی اعتماد بعضی‌ها را هم جلب کرد، تا حدی که آهنگران دنیای باستان حاضر شدند به سفارشش حلقه‌های قدرت را بسازند، ۹حلقه برای پادشاهان انسان‌ها، ۷حلقه برای دورف‌ها، چندتا برای این، چندتا برای آن، خود سائورون هم یک حلقه را برداشت و گفت: این استرِ چموشِ لگدزن از آنِ من/ آن گربۀ مصاحبِ بابا از آن تو. نگو استاد داشته توی همین یک حلقه، همۀ سحر و افسون‌هایش را جاساز می‌کرده. با حلقۀ قدرت یا ارباب حلقه‌ها قدرتش کامل شد و جنگ راه انداخت. چندین جنگ بزرگ درگرفت تا عاقبت در یکی از جنگها، انگشتهای دست سائورون قطع شد و حلقه افتاد که خوب شد، اسباب خودبینی شکست. سائورون که تمام زورش در حلقه بود، تا مرز نابودی رفت. از سراپای وجودش یک دانه چشم باقی ماند که خدمتکارانش همان را حفظ کردند و بردند بالای برجی تا مثل برادر بزرگ» همه جا را ببیند و همان‌جوری یک‌چشمی بر نیروهای شر پادشاهی کند. حالا چشم سائورون دنبال حلقه بود تا دوباره نیرویش را به دست بیاورد. داستان‌های هابیت» و ارباب حلقه‌ها» از اینجا به بعد است. در داستان موجودات و نژادهای مختلفی حضور دارند ولی فرودو که دست بر قضا، حلقه طی ماجراهایی به او رسیده، از ضعیف‌ترین‌هاست. سخت‌ترین کار هم به او سپرده می‌شود: بردن حلقه و اسباب قدرت دشمن به دل سرزمین‌های خود دشمن و نابود کردنش در آنجا، جایی که در آن ساخته شده. او در میان تعقیب و گریزهای نیروهای سائورون، بعدِ از سر گذران انبوهی از ماجراها، بالاخره موفق به انجام این کار سخت می‌شود. 

تالکین می‌گوید میزان قدرتِ دشمن اصلاً مهم نیست، اینکه آدم‌ها چقدر قوی یا ضعیف باشند هم اهمیتی ندارد، مهم فقط انتخاب‌های هر کس است. اینکه بخواهد طرفِ شر باشد، یا نباشد.


 جایی در جهان، زنی
زیر درخت سبزی زیبا
نشسته نخود سبز پوست می‌کند
و فقط به چیزهای زیبا فکر می‌کند
به آبشارها یا رنگین‌کمان‌ها یا نخودهای سبز


------------------------------------------------------

 کاش موهایت
نقشه‌هایی از جغرافیایی تازه
رویم بریزد.
بعد،
هر جا بروم
مثل مویت زیباست!

((ریچارد براتیگان))


یه جو سنگینی دور و برم احساس میکنم که گاهی خجالت میکشم یا می‌ترسم بگم از دیدن شکفتن گل‌های ریز آبی کنار دیوار قلبم پر از امیدواری میشه یا با تنفس خنکی هوای صبح روستامون تو بهار حس میکنم دوباره ده ساله‌م و پاهام چنان قدرتی دارن که میتونم تا تپه‌ی دوقلوی روستای شمالی بدوم و برگردم. می‌ترسم بگم تو چنین لحظه‌هایی حتی ذره‌ای نگرانی بابت آینده یا پیچیده‌ترین مسائل توی زندگیم ندارم درسته من هیچ کار بزرگی توی زندگیم انجام ندادم ولی اکثر وقتا کارهایی که باید رو قبل اینکه خیلی دیر بشه انجام دادم، قبل از اینکه خیلی دیر بشه. حتی شانس هم آوردم و پارسال طرحی که در آخرین دقایق بدو بدو به جشنواره تدریس رسوندم توی شهرستان دوم شد! اول نشدم ولی خیلی‌ها بودن که دوس داشتن لااقل مقام بیارن.
تا میخوام برای یک لحظه از رنج و محدودیت و فشار ذهنمو منحرف کنم و با چیزهایی که خوب میفهمم تنها باشم یکی با صورت درهم کشیده و اخم بهم نگاه میکنه که احساس گناه میکنم. یا یکی دیگه مدام شرایط و موقعیتم رو دم گوشم وز وز کنان یادآوری میکنه که انگار من تو اتاقم آینه ندارم. کسی چاقو رو گلوم نذاشته فقط انگار هر طرف میدوی دیواره.


یه جو سنگینی دور و برم احساس میکنم که گاهی خجالت میکشم یا می‌ترسم بگم از دیدن شکفتن گل‌های ریز آبی کنار دیوار قلبم پر از امیدواری میشه یا با تنفس خنکی هوای صبح روستامون تو بهار حس میکنم دوباره ده ساله‌م و پاهام چنان قدرتی دارن که میتونم تا تپه‌ی دوقلوی روستای شمالی بدوم و برگردم. می‌ترسم بگم تو چنین لحظه‌هایی حتی ذره‌ای نگرانی بابت آینده یا پیچیده‌ترین مسائل توی زندگیم ندارم درسته من هیچ کار بزرگی توی زندگیم انجام ندادم ولی اکثر وقتا کارهایی که باید رو قبل اینکه خیلی دیر بشه انجام دادم، قبل از اینکه خیلی دیر بشه. حتی شانس هم آوردم و پارسال طرحی که در آخرین دقایق بدو بدو به جشنواره تدریس رسوندم توی شهرستان دوم شد! اول نشدم ولی خیلی‌ها بودن که دوس داشتن لااقل مقام بیارن. 
تا میخوام برای یک لحظه از رنج و محدودیت و فشار ذهنمو منحرف کنم و با چیزهایی که خوب میفهمم تنها باشم یکی با صورت درهم کشیده و اخم بهم نگاه میکنه که احساس گناه میکنم. یا یکی دیگه مدام شرایط و موقعیتم رو دم گوشم وز وز کنان یادآوری میکنه که انگار من تو اتاقم آینه ندارم. کسی چاقو رو گلوم نذاشته فقط انگار هر طرف میدوی دیواره.


فردا بالاخره مدرسه‌هامون باز میشه. حالم از مدیر و نوچه‌های پاچه‌خوارش بهم می‌خوره ولی به روی کسی نمیارم، به جز عایشه و آسیه که مثل خودم هستن و گاهی دور از چشم مدیر و معاون، پشت در کلاسمون غیبت مدیر رو می‌کنیم! دلم برای شاگردام تنگ شده، تصمیم گرفتم تو سال جدید کمتر عصبانی بشم! 

ناخنمو سه هفته بود کوتاه نکرده بودم و حسابی بهش می‌رسیدم و با سوهان قشنگش می‌کردم، تا وقتی میرم  عروسی و مراسم نامزدیِ دو سه تا از دوست و آشناها، لاک که میزنم قشنگ و یکدست باشه اما بخاطر سیل همه کنسل شد و منم امروز از ته زدمشون. قبل باز شدن مدرسه‌ها و فشرده شدن برنامه‌م یکم به اوضاع خونه رسیدم. اول از همه سر صبح مثه هر دختر یا زن روستایی دیگه هنوز صبونه نخورده رفتم و ایوون بالا و پایینو آب و جارو کردم بعد هر چی لباس کثیف تو سبد کنار لباسشویی بود شستم و بدون اینکه روسریمو که مثه ی گیلانی گره زده بودم بالای سرم، باز کنم رفتم تو حیاط و پهن کردم لباسارو. هر تیکه لباسو قبل اینکه بندازم رو بند دو سه بار" شترق"، می‌تدم، خیلی حس پروفشنال بودن می‌داد:)) البته تو پرانتز بگم هیچی لذتبخش‌تر از شستن و پهن کردن ملافه‌های سفید زیر نور آفتاب  نیس. عصری هم اومدم هال و پذیرایی و آشپزخونه رو گردگیری و جارو کردم و در نهایت در اوج خستگی روسریمو تدم و ولو شدم وسط اتاق که یهو صدای گاو همسایه اومد. یه لحظه خواستم برم اونم بدوشم ولی این دیگه واسه من زیادی بود. به جاش نشستم کتاب کهنه‌ی دست دومی که چند وقت پیش از دست فروش کنار پارک‌شهر گرگان خریده بودمو گرفتم دستم. کتابه همسن خودم بود! اسمش هست "نقدی بر زندگی و آثار آنتوان چخوف" که تشکیل شده از چهار مقاله از چهار نویسنده،از جمله ماکسیم گورکی و همسر چخوف که ۶ سال آخر زندگی رو باهاش بود. مقاله گورکی و از این نظر که چقد ستایشش میکنه و دوستش داره برام تاثیرگذار بود تحلیل چخوف از وضع کشورش و آموزش در اون دوره منو یاد وضعیت الان کشور خودمون انداخت. مقاله دوم از الگا کنیپر، با شرح زندگی خود الگا شروع میشد که یک نفس خوندم اینقد که جذاب بود و خوبم نوشته شده بود. 

و می‌دونید موقع انجام دادن تک تک این کارایی که گفتم (نوشتم!)  تو پس زمینه ذهنم چی بود؟ 

"من بزرگترین دختر مجرد توی فامیل پدری و هم مادری هستم!"  :|  و وقتی متوجه این فکر شدم از خنده غش کردم، غش :)))


بعضی وقتا که حوصله‌م سر رفته و میخوام یکم به وجد بیارم خودمو ده دقیقه اول قسمت اول سه‌گانه "ارباب حلقه ها " رو نگاه میکنم، واقعا کم‌نظیره.

از دیروز که با پخش شدن عکس سیاهچاله‌ی مرکز فلان کهکشان همش دارن با چشم سایرون مقایسه‌ش میکنن دوباره یاد فیلم افتادم و این متن که "احسان رضایی" در شماره ۱۵ مجله "کرگدن" نوشته رو از کانال تلگرامش کپی میکنم اینجا. باشد که مقبول سلیقه‌تان افتد! 

 

روزی برای تالکین


خواننده‌ای که شما باشید، روز ۲۵ مارس (۵ فروردین) سالگرد نبرد مقابل دروازۀ سیاه موردور است که حقۀ گندالف بود برای منحرف کردن ذهن دشمن تا فرودو بتواند حلقۀ قدرت یا همان ارباب حلقه‌ها» را از بین ببرد و این‌طوری سائورون نابود شد (۲۵ مارس سال ۳۰۱۹ از دوران سوم). 


مثل همیشه کار، کار انگلیسی‌هاست و پلیدترین اهریمن تاریخ فانتزی را هم یک انگلیسی خلق کرده. انگلیسی‌جماعت خودشان زمانی برای نصف دنیا حکم هیولا را داشتند و مدام به توی شیشه کردن خون مستعمرات مشغول بودند و چه بسا به خاطر همین باشد که هیولای فرانکشتاین، کنت دراکولا، درندۀ باسکرویل، دکتر جکیلی که نصفه‌شبها تبدیل به مستر هاید می‌شد و روی سگش بالا می‌آمد، . و بالاخره اسمشو نبر، یا اگر مرگخوار نیستید لرد ولدمورت، همگی مخلوق ذهن نویسندگان بریتانیایی است. با این حال سائورون از هرچی دیو و دد و غول و اهریمن و وسواس الخناس، ترسناکتر است. چون دوزار رحم و شفقت در کارش نیست و برخلاف باقی شیاطین که گاهی هم وسوسه و پیشنهادهای بیشرمانه می‌کنند، این بابا همه‌اش با توسری و کتک و رعب و وحشت، کارش را پیش می‌برد.

سائورون، در زبان اِلفی به معنای منفور است. اما او از اولش هم اینطوری نبود. برای خودش کسی بود و از دسته جادوگرهای درستکاری مثل گندالف به حساب می‌آمد و اسمش مایرون» بود به معنای ستودنی؛ اما چه چاره با بخت گمراه؟ به قول شیخ سعدی ظلم در جهان اول اندکی بوده است هر که آمد برو مَزیدی کرده تا بدین غایت رسید». 

قصه می‌گوید آن اولِ اول که غیر از خدا هیشکی نبود، خدا موجوداتی آفرید که ما بهشان می‌گوییم فرشته و در ارباب حلقه‌ها تالکین بهشان والار» می‌گوید. قرار شد این والارها سرودی بخوانند تا از آن سرود، عالم هستی به وجود بیاید. یکی از والارها، به اسم مِلکور، موقع خواندن سرود به سرش زد که چرا فقط از روی این نُت که گفته‌اند بخواند، از خودش چیزهای اضافه و کم کرد. تالکین می‌گوید هرچه درد و رنج و تباهی از همین خارج خواندن ملکور به وجود آمد و نداشتن هارمونی یعنی شرارت و از اینجور حرفها که راست کار استاد الهی قمشه‌ای است. مِلکور به واسطۀ همین فضولی از درگاه رانده شد. آن سائورون که حرفش بود، گول همین ملکور را خورد و شد خدمتکارش و مثل پسر نوح، خاندان رسالتش گم شد. طرف که از اول جزو جادوگرها بود و یک چیزهایی خودش توی چنته داشت، یک چیزهای علیحده‌ای هم از این ملکور یاد گرفت و کم‌کم شد اوستای کار. عاقبت والارها دست به یکی کردند و ملکور را به خارج از مرزهای جهان تبعید کردند تا برای ابد سرگردان بماند. سائورون شد ارباب جدیدِ تاریکی. 

او استاد ایجاد توّهم و تغییر شکل بود. یکی دو بار خودش را با عنوان پیر خردمند به ملت معرفی کرد و حتی اعتماد بعضی‌ها را هم جلب کرد، تا حدی که آهنگران دنیای باستان حاضر شدند به سفارشش حلقه‌های قدرت را بسازند، ۹حلقه برای پادشاهان انسان‌ها، ۷حلقه برای دورف‌ها، چندتا برای این، چندتا برای آن، خود سائورون هم یک حلقه را برداشت و گفت: این استرِ چموشِ لگدزن از آنِ من/ آن گربۀ مصاحبِ بابا از آن تو. نگو استاد داشته توی همین یک حلقه، همۀ سحر و افسون‌هایش را جاساز می‌کرده. با حلقۀ قدرت یا ارباب حلقه‌ها قدرتش کامل شد و جنگ راه انداخت. چندین جنگ بزرگ درگرفت تا عاقبت در یکی از جنگها، انگشتهای دست سائورون قطع شد و حلقه افتاد که خوب شد، اسباب خودبینی شکست. سائورون که تمام زورش در حلقه بود، تا مرز نابودی رفت. از سراپای وجودش یک دانه چشم باقی ماند که خدمتکارانش همان را حفظ کردند و بردند بالای برجی تا مثل برادر بزرگ» همه جا را ببیند و همان‌جوری یک‌چشمی بر نیروهای شر پادشاهی کند. حالا چشم سائورون دنبال حلقه بود تا دوباره نیرویش را به دست بیاورد. داستان‌های هابیت» و ارباب حلقه‌ها» از اینجا به بعد است. در داستان موجودات و نژادهای مختلفی حضور دارند ولی فرودو که دست بر قضا، حلقه طی ماجراهایی به او رسیده، از ضعیف‌ترین‌هاست. سخت‌ترین کار هم به او سپرده می‌شود: بردن حلقه و اسباب قدرت دشمن به دل سرزمین‌های خود دشمن و نابود کردنش در آنجا، جایی که در آن ساخته شده. او در میان تعقیب و گریزهای نیروهای سائورون، بعدِ از سر گذران انبوهی از ماجراها، بالاخره موفق به انجام این کار سخت می‌شود. 

تالکین می‌گوید میزان قدرتِ دشمن اصلاً مهم نیست، اینکه آدم‌ها چقدر قوی یا ضعیف باشند هم اهمیتی ندارد، مهم فقط انتخاب‌های هر کس است. اینکه بخواهد طرفِ شر باشد، یا نباشد.


جایی در جهان، مردی با درد فریاد می‌کشد

 جایی در جهان، زنی

زیر درخت سبزی زیبا
نشسته نخود سبز پوست می‌کند
و فقط به چیزهای زیبا فکر می‌کند
به آبشارها یا رنگین‌کمان‌ها یا نخودهای سبز


------------------------------------------------------

 کاش موهایت
نقشه‌هایی از جغرافیایی تازه
رویم بریزد.
بعد،
هر جا بروم
مثل مویت زیباست!

((ریچارد براتیگان))



غروب بی‌نهایت زیبا و بی‌نهایت غم‌انگیزی بود امروز. دیدن درخشش نور خورشید در حال غروب روی گندم‌های تازه سربرآورده منو دوباره یاد دوران نوجوانیم انداخت وقتی که میتونستم خودمو بندازم رو یه دسته کاه تازه  یا روسریمو ببندم دور گردنم و ولو بشم رو چمن‌های پرپشت و همینطور رویاپردازی کنم، تنها کاری که هیچ کس رو یارای  گرفتنش از من نیست و چه رویاهایی که می‌آیند!


چند روز پیش تو این فکر بودم که برای تولد دوستم از طریق سایت گل‌بازار چند شاخه گل بفرستم. کافیه دسته گل و نوشته مورد نظرتون و اسم و شماره تلفن طرف رو بهشون بگی اونوقت اونا خودشون بهش زنگ میزنن و میگن یه بسته داری آدرس بده کجا تحویلتون بدیم.

تصور میکردم چقد موقع شنیدنش سورپرایز و خوشحال میشه و صورت و لبخندشو تو ذهنم تجسم میکردم.

 چون خودم دوستی  داشتم که خارج از ایران زندگی میکرد و تا حالا خونمون هم نیومده بود و از این طریق بسته‌ای برام فرستاد و واقعا اتفاق قشنگی بود برام، حس خوبی داد. ولی یه چیزش برام خوشایند نبود اینکه وقتی خودم هدیه‌مو براش نبرم و چشم تو چشم خوشحالیشو نبینم چه فایده.؟

یا به قول سعدی :

"یاد دارم در ایام پیشین که من و دوستی چون دو بادام مغز در پوستی صحبت داشتیم، ناگاه مغیب افتاد. پس از مدتی که بازآمد عتاب آغاز کرد که درین مدت قاصدی نفرستادی. گفتم: دریغ آمدم که دیده‌ی قاصد به جمال تو روشن گردد و من محروم".


امروز کل زنگ مطالعات اجتماعی رو اختصاص دادم به اینکه "چطوربرای امتحان درس بخونیم؟". حواسشون پرت نشه و اینکه حتی اگه معلم سوال نده بهتون خودتون چطور باید سوال طرح کنید و حتی فراتر از سطح کتاب جاهایی که برای خودتون سوال ایجاد میشه رو برید بگردید تحقیق کنیدو جواب بدید. خلاصه چندین مثال زدم که مثلا از فلان قسمت چه نوع سوال‌هایی میشه طرح کرد؛ درست و نادرست، جای خالی، چند گزینه‌ای. 

بعد الان داشتم برای خودم کتاب خودم کتاب میخوندم ناخودآگاه متوجه شدم ذهنم بعد از خوندن هر جمله داره از اون قسمت  انواع و اقسام سوال طرح میکنه! :) 



یه جو سنگینی دور و برم احساس میکنم که گاهی خجالت میکشم یا می‌ترسم بگم از دیدن شکفتن گل‌های ریز آبی کنار دیوار قلبم پر از امیدواری میشه یا با تنفس خنکی هوای صبح روستامون تو بهار حس میکنم دوباره ده ساله‌م و پاهام چنان قدرتی دارن که میتونم تا تپه‌ی دوقلوی روستای شمالی بدوم و برگردم. می‌ترسم بگم تو چنین لحظه‌هایی حتی ذره‌ای نگرانی بابت آینده یا پیچیده‌ترین مسائل توی زندگیم ندارم درسته من هیچ کار بزرگی توی زندگیم انجام ندادم ولی اکثر وقتا کارهایی که باید رو قبل اینکه خیلی دیر بشه انجام دادم، قبل از اینکه خیلی دیر بشه. حتی شانس هم آوردم، مثلا پارسال طرحی که در آخرین دقایق بدو‌بدو به جشنواره تدریس رسوندم توی شهرستان دوم شد! اول نشدم ولی خیلی‌ها بودن که دوس داشتن لااقل مقام بیارن. 
تا میخوام برای یک لحظه از رنج و محدودیت و فشار ذهنمو منحرف کنم و با چیزهایی که خوب میفهمم تنها باشم یکی با صورت درهم کشیده و اخم بهم نگاه میکنه که احساس گناه میکنم. یا یکی دیگه مدام شرایط و موقعیتم رو دم گوشم وز وز کنان یادآوری میکنه که انگار من تو اتاقم آینه ندارم. کسی چاقو رو گلوم نذاشته فقط انگار هر طرف میدوی دیواره.


فردا بالاخره مدرسه‌هامون باز میشه. حالم از مدیر و نوچه‌های پاچه‌خوارش بهم می‌خوره ولی به روی کسی نمیارم، به جز عایشه و آسیه که مثل خودم هستن و گاهی دور از چشم مدیر و معاون، پشت در کلاسمون غیبت مدیر رو می‌کنیم! دلم برای شاگردام تنگ شده، تصمیم گرفتم تو سال جدید کمتر عصبانی بشم! 

ناخنمو سه هفته بود کوتاه نکرده بودم و حسابی بهش می‌رسیدم و با سوهان قشنگش می‌کردم، تا وقتی میرم  عروسی و مراسم نامزدیِ دو سه تا از دوست و آشناها، لاک که میزنم قشنگ و یکدست باشه اما بخاطر سیل همه کنسل شد و منم امروز از ته زدمشون. قبل باز شدن مدرسه‌ها و فشرده شدن برنامه‌م یکم به اوضاع خونه رسیدم. اول از همه سر صبح مثه هر دختر یا زن روستایی دیگه هنوز صبونه نخورده رفتم و ایوون بالا و پایینو آب و جارو کردم بعد هر چی لباس کثیف تو سبد کنار لباسشویی بود شستم و بدون اینکه روسریمو که مثه ی گیلانی گره زده بودم بالای سرم، باز کنم رفتم تو حیاط و پهن کردم لباسارو. هر تیکه لباسو قبل اینکه بندازم رو بند دو سه بار" شترق"، می‌تدم، خیلی حس پروفشنال بودن می‌داد:)) البته تو پرانتز بگم هیچی لذتبخش‌تر از شستن و پهن کردن ملافه‌های سفید زیر نور آفتاب  نیس. عصری هم اومدم هال و پذیرایی و آشپزخونه رو گردگیری و جارو کردم و در نهایت در اوج خستگی روسریمو تدم و ولو شدم وسط اتاق که یهو صدای گاو همسایه اومد. یه لحظه خواستم برم اونم بدوشم ولی این دیگه واسه من زیادی بود. به جاش نشستم کتاب کهنه‌ی دست دومی که چند وقت پیش از دست فروش کنار پارک‌شهر گرگان خریده بودمو گرفتم دستم. کتابه همسن خودم بود! اسمش هست "نقدی بر زندگی و آثار آنتوان چخوف" که تشکیل شده از چهار مقاله از چهار نویسنده،از جمله ماکسیم گورکی و همسر چخوف که ۶ سال آخر زندگی رو باهاش بود. مقاله گورکی  از این نظر که چقد ستایشش میکنه و دوستش داره برام تاثیرگذار بود. تحلیل چخوف از وضع کشورش و آموزش در اون دوره، منو یاد وضعیت الان کشور خودمون انداخت. مقاله دوم از اُلگا کنیپر، با شرح زندگی خود الگا شروع میشد که یک نفس خوندم اینقد که جذاب بود و خوبم نوشته شده بود. 

و می‌دونید موقع انجام دادن تک تک این کارایی که گفتم (نوشتم!)  تو پس زمینه ذهنم چی بود؟ 

"من بزرگترین دختر مجرد توی فامیل پدری و هم مادری هستم!"  :|  و وقتی متوجه این فکر شدم از خنده غش کردم، غش :)))


اولش بهش میگه:
نازی ناز کن که نازت یه سرونازه
نازی ناز کن که دلم پر از نیازه
شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمیره
هر غم پنهون تو یه دنیا رازه
و کلی تشبیه و استعاره‌ی زیبای دیگه.
اما بعد، انگار که دوباره یاد تنهایی عمیقش میفته و حتی نازِ نازی جون هم دیگه پاسخگو نیس، میگه:

منو با تنهاییام تنها بذار دلم گرفته
روزای آفتابیو به روم نیار دلم گرفته
نقش من نقش یه گلدون شکسته‌س
بی گل و آب برا موندن توی ایوون بهار دلم گرفته
دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته.

پ.ن: ابی، نازی ناز کن 

*Lay lady lay, Bob Dylan 


(اینو می‌خواستم اون موقع که فصل آخر گیم آو ثرونز در حال پخش بود بنویسم ولی نشد)

حالا که بحث کشور و وطن داغه یادم ازین اومد که کجاست که من خیلی بهش احساس نزدیکی می‌کنم؟ کدوم گوشه‌ی این دنیاس که توش راحتم و هیچ نقابی به چهره ندارم و واقعا خودمم؟  که هر جای دنیام برم تو غریب‌ترین و دلتنگ‌ترین لحظه‌هام دوس دارم برگردم اونجا؟ 

شما رو نمیدونم که جواب این سوالا براتون واضحه یا هنوز کشفش نکردین یا حتی بهش فکرم نمی‌کنین، ولی من چند روز پیش جواب این سوالارو پیدا کردم. نه اینکه این سوالا از قبل تو ذهنم بوده باشه ها! نه. این جواب یهو خودشو نشون داد و من وقتی متوجهش شدم فهمیدم که این حقیقت، پاسخ همچین سوالایی میتونه باشه. 

 اون جا فاصله بیست متری خونمون تا خونه‌ی عمومه. تو اون لحظه کشفش کردم. همون لحظه که مثل همیشه بدون اینکه به چیز خاصی فکر کنم با سرخوشی بی‌دلیلی داشتم از پله‌های ایوون خونمون میومدم پایین و می‌رفتم سمت خونه‌ی همسایه ینی عموم. جایی که وقتی توش قدم می‌زنم انگار ملکه اونجام. 

دیواری بین خونه‌ها نیست و وقتی از سایه‌ی عصرگاهی خونه میای بیرون، پنج متر جلوتر ایوون خونه‌ی عموئه. جایی که می‌تونم روسریمو هر طور دلم خواست بپیچم دور سرم. جایی که هر وقت دلم بخواد می‌تونم فاصله بین خونه‌هامونو با تمام سرعت بدوم و توله‌های کوچولو رو به وجد بیارم تا بدون دنبالم و نفس ن برسم دم در. جایی که کجاوه عروسی سه تا پسرعمو و دوتا دخترعمو و خیمه‌ی عزای عمو رو به خودش دیده. جایی که اولین بار دوچرخه سواری رو یاد گرفتم و بارها زمین خوردم و بلند شدم. زمینی که شاهد تموم بازی‌های دسته‌جمعی بچگی‌های ما پسرعمو دخترعموها بوده و ازین به بعد هم شاهد بزرگ شدن بچه‌های اونا خواهد بود. سایه‌ی خنک و زمین صافی که جون میده واسه لی‌لی. همون طور که علی و عایشه کوچولو سی سال پیش دمپایی‌های تابستونی‌شونو کندن و پا لی‌لی کردن رو خاک نرمش، همون طور که من و مایسا لی‌لی کردیم همون طور که شیما و آتنا لی‌لی کردن و همون طور که ایلای و ایلیاد و سویلن و رضا و. پا لی‌لی خواهند کرد.



اولش بهش میگه:

نازی ناز کن که نازت یه سرونازه
نازی ناز کن که دلم پر از نیازه
شب آتیش بازی چشمای تو یادم نمیره
هر غم پنهون تو یه دنیا رازه
و کلی تشبیه و استعاره‌ی زیبای دیگه.
اما بعد، انگار که دوباره یاد تنهایی عمیقش میفته و حتی نازِ نازی جون هم دیگه پاسخگو نیس، میگه:

منو با تنهاییام تنها بذار دلم گرفته
روزای آفتابیو به روم نیار دلم گرفته
نقش من نقش یه گلدون شکسته‌س
بی گل و آب برا موندن توی ایوون بهار دلم گرفته
دلم گرفته، دلم گرفته، دلم گرفته.

پ.ن: ابی، نازی ناز کن 

*Lay

lady lay, Bob Dylan 


احمد شاملو (که جانا سخن از دل ما می‌گویی!)  نوشته:


دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ‌ دل،
همچون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌یی

زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین.

 

 

کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می‌داشت
تا به جانش می‌خواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش می‌دادی،
همچون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگی‌ست
و بر سکّوبِ وداع‌اش به زبان می‌آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتش را بدمد
و فانوسِ سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهیِ‌ آهی
که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد
به لب‌جُنبه‌یی بَدَل می‌شود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته‌یی شنیده پنداشته.

 +بقبه‌ش رو اینجا

http://shamlou.org/?p=242 بخونید تو سایت رسمی خودش.

+از این به بعد شعرها رو با برچسب "یکم شعر" میذارم تو وبلاگ.


احمد شاملو (که جانا سخن از دل ما می‌گویی!)  نوشته:

دلم کَپَک زده، آه
که سطری بنویسم از تنگیِ‌ دل،
همچون مهتاب‌زده‌یی از قبیله‌ی آرش بر چَکادِ صخره‌یی

زِهِ جان کشیده تا بُنِ گوش
به رها کردنِ فریادِ آخرین 

کاش دلتنگی نیز نامِ کوچکی می‌داشت
تا به جانش می‌خواندی:
نامِ کوچکی
تا به مهر آوازش می‌دادی،
همچون مرگ
که نامِ کوچکِ زندگی‌ست
و بر سکّوبِ وداع‌اش به زبان می‌آوری
هنگامی که قطاربان
آخرین سوتش را بدمد
و فانوسِ سبز
به تکان درآید:
نامی به کوتاهیِ‌ آهی
که در غوغای آهنگینِ غلتیدنِ سنگینِ پولاد بر پولاد
به لب‌جُنبه‌یی بَدَل می‌شود:
به کلامی گفته و ناشنیده انگاشته
یا ناگفته‌یی شنیده پنداشته.

 +بقبه‌ش رو اینجا

http://shamlou.org/?p=242 بخونید تو سایت رسمی خودش.

+از این به بعد شعرها رو با برچسب "یکم شعر" میذارم تو وبلاگ.


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین جستجو ها