محل تبلیغات شما

خونه ی ما بچه ها توی روستاست. دیشب موقعی که از سرما پتومو تا زیر چونه‌م بالا کشیده بودم از اون دور دورا صدای روباه میومد. صدای زوزه‌ی غمگینش منو یاد قصه ی روباه کوچولو انداخت.
روزی بود و روزگاری. بچه روباهی نزدیکیای دهی دوردست‌ زندگی میکرد. یک روز که دنبال غذا تا نزدیکی‌های ده اومده بود چشمش به انگورهای درشت باغ حاج رضا افتاد که حسابی درشت و آبدار شده بودند و اینقدر زیاد بودن که قسمتیش از دیوار آویزون شده بود. روباه کوچولو دهنشو وا کرد و پرید سمت انگورها، اما انگورا خیلی بالا بودن‌. روباه دوباره سعی کرد اما اینبار هم دهنش نرسید. چندین بار دیگه هم پرید اما موفق نشد و خسته و ناامید راهشو کشید و رفت در حالی که تو دلش میگفت نه بابا من میدونم حتما انگورش تلخه!

.

.

.

از طرف مدرسه واسه شرکت تو کلاس‌های قصه‌گویی معرفی شدم و فردا اولین جلسه‌ست. میخوام تو کلاس قصه بالا رو تعریف کنم. 


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها