یه جو سنگینی دور و برم احساس میکنم که گاهی خجالت میکشم یا میترسم بگم از دیدن شکفتن گلهای ریز آبی کنار دیوار قلبم پر از امیدواری میشه یا با تنفس خنکی هوای صبح روستامون تو بهار حس میکنم دوباره ده سالهم و پاهام چنان قدرتی دارن که میتونم تا تپهی دوقلوی روستای شمالی بدوم و برگردم. میترسم بگم تو چنین لحظههایی حتی ذرهای نگرانی بابت آینده یا پیچیدهترین مسائل توی زندگیم ندارم درسته من هیچ کار بزرگی توی زندگیم انجام ندادم ولی اکثر وقتا کارهایی که باید رو قبل اینکه خیلی دیر بشه انجام دادم، قبل از اینکه خیلی دیر بشه. حتی شانس هم آوردم، مثلا پارسال طرحی که در آخرین دقایق بدوبدو به جشنواره تدریس رسوندم توی شهرستان دوم شد! اول نشدم ولی خیلیها بودن که دوس داشتن لااقل مقام بیارن.
تا میخوام برای یک لحظه از رنج و محدودیت و فشار ذهنمو منحرف کنم و با چیزهایی که خوب میفهمم تنها باشم یکی با صورت درهم کشیده و اخم بهم نگاه میکنه که احساس گناه میکنم. یا یکی دیگه مدام شرایط و موقعیتم رو دم گوشم وز وز کنان یادآوری میکنه که انگار من تو اتاقم آینه ندارم. کسی چاقو رو گلوم نذاشته فقط انگار هر طرف میدوی دیواره.
درباره این سایت