گاهی به خودم نهیب میزنم با این طرز فکری که داری هرگز نمیتونی عشق واقعی رو تجربه کنی. اما این طرز فکر چیزی نیست که تنها ساخته ذهن من باشه چیزهایی هست که دست من نبوده به قول اون کارگردانه، ما به تنهایی درون خودمون زندگی نمیکنیم و محیطی که توش هستیم تاثیر زیادی تو بوجود اومدن اونچه که هستیم میذاره.
دیدگاه، اعتقادات و حسی که هر کس نسبت به یک مفهوم داره از محیط زندگیش تجربههای شخصی و اون طوری که تو خودش این تجربهها رو تجزیه تحلیل کرده میاد. تجربیاتی که من از ده دوازده سال زندگی خوابگاهی تو سه چهارتا شهر و روستا، تجربهها و مواجهههای شخصی خودم، ماجراهای واقعی و ازین شاخه به اون شاخه پریدن تو دنیای رمانهای کلاسیک روسی، اروپایی و آمریکاییهایی مثل مارکز و همینگوی چند افسانه قومی و محلی وقتی کنار هم قرار میگیرن و تو ذهن من و از فیلتر درونی من رد میشن، دیدگاه منو دربارهی "مساله عشق" بوجود میارن. شاید باورش سخت باشه ولی گاهی اوضاع طوری پیش میره که دختری که با قصههای مادربزرگ و عشقهای افسانهای به خواب رفته، در کودکی قصه شاهزاده و اسب سفید مینوشته دیگه تفسیر اسطورهواری ازش نداشته باشه و هر جا حرف ازش میشه ربطش بده به فعل و انفعال هورمونها و نیازهای روانی دو طرف. ممکنه فکر کنی چیزایی که از کودکی تو ناخودآگاه حک شدن قدرت و تاثیرگذاری بیشتری داشته باشه اما وقتی یه اوجی رو تجربه کرده باشی یا برعکس تو شعله اشتباه مهلکی سوخته باشی اگه دچار افراط و تفریط نشی تجربه برات متر و معیار و محک شناخت ارزشمندی میشه؛ نه دلت با عشقای آتشین میلرزه که مثل سوختن خار زود تبدیل به خاکستر میشن و چیزی جز گرد و خاک ازشون باقی نمیمونه و نه از سکوت و س توی رابطهای که به آرومی پیش میره دلسرد میشی.
درباره این سایت