فردا بالاخره مدرسههامون باز میشه. حالم از مدیر و نوچههای پاچهخوارش بهم میخوره ولی به روی کسی نمیارم، به جز عایشه و آسیه که مثل خودم هستن و گاهی دور از چشم مدیر و معاون، پشت در کلاسمون غیبت مدیر رو میکنیم! دلم برای شاگردام تنگ شده، تصمیم گرفتم تو سال جدید کمتر عصبانی بشم!
ناخنمو سه هفته بود کوتاه نکرده بودم و حسابی بهش میرسیدم و با سوهان قشنگش میکردم، تا وقتی میرم عروسی و مراسم نامزدیِ دو سه تا از دوست و آشناها، لاک که میزنم قشنگ و یکدست باشه اما بخاطر سیل همه کنسل شد و منم امروز از ته زدمشون. قبل باز شدن مدرسهها و فشرده شدن برنامهم یکم به اوضاع خونه رسیدم. اول از همه سر صبح مثه هر دختر یا زن روستایی دیگه هنوز صبونه نخورده رفتم و ایوون بالا و پایینو آب و جارو کردم بعد هر چی لباس کثیف تو سبد کنار لباسشویی بود شستم و بدون اینکه روسریمو که مثه ی گیلانی گره زده بودم بالای سرم، باز کنم رفتم تو حیاط و پهن کردم لباسارو. هر تیکه لباسو قبل اینکه بندازم رو بند دو سه بار" شترق"، میتدم، خیلی حس پروفشنال بودن میداد:)) البته تو پرانتز بگم هیچی لذتبخشتر از شستن و پهن کردن ملافههای سفید زیر نور آفتاب نیس. عصری هم اومدم هال و پذیرایی و آشپزخونه رو گردگیری و جارو کردم و در نهایت در اوج خستگی روسریمو تدم و ولو شدم وسط اتاق که یهو صدای گاو همسایه اومد. یه لحظه خواستم برم اونم بدوشم ولی این دیگه واسه من زیادی بود. به جاش نشستم کتاب کهنهی دست دومی که چند وقت پیش از دست فروش کنار پارکشهر گرگان خریده بودمو گرفتم دستم. کتابه همسن خودم بود! اسمش هست "نقدی بر زندگی و آثار آنتوان چخوف" که تشکیل شده از چهار مقاله از چهار نویسنده،از جمله ماکسیم گورکی و همسر چخوف که ۶ سال آخر زندگی رو باهاش بود. مقاله گورکی از این نظر که چقد ستایشش میکنه و دوستش داره برام تاثیرگذار بود. تحلیل چخوف از وضع کشورش و آموزش در اون دوره، منو یاد وضعیت الان کشور خودمون انداخت. مقاله دوم از اُلگا کنیپر، با شرح زندگی خود الگا شروع میشد که یک نفس خوندم اینقد که جذاب بود و خوبم نوشته شده بود.
و میدونید موقع انجام دادن تک تک این کارایی که گفتم (نوشتم!) تو پس زمینه ذهنم چی بود؟
"من بزرگترین دختر مجرد توی فامیل پدری و هم مادری هستم!" :| و وقتی متوجه این فکر شدم از خنده غش کردم، غش :)))
درباره این سایت